رویای من...
رویای من...
...
رویای من...
خانه | آرشيو | ايميل


به وبلاگ من خوش آمدید

امکانات و ابزارها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





کد روشن شدن عکس کد کج شدن تصویر Blogger Tricks دنبال کننده موس
نوشته هاي پيشين
لينکدوني
وب خنده دار زیدنت اویل
ردیابی ماشین
حمل هوایی ماینر از چین
لیزر دوچرخه
هد اپ یسپلی کیلومتر روی شیشه
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رویای من... و آدرس solmaznovel.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لينکهاي روزانه
طبقه بندي موضوعي
پشتيباني

قالب اين وبلاگ با استفاده از قالبساز آنلاين طراحي شده است.

Powered by
LOXBLOG.COM
Online Template Builder
بخش اول

بلوز قهوه ای سینا رو از توی تشت دراوردم و روی طناب پهنش کردم.بلاخره تموم شدن!از توی حیاط خلوت اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه.مامان روی موکت قرمز نشسته بود و دسته دسته سبزی ها رو خرد میکرد.تکیه دادم به چهارچوب در و گفتم:

-کاری نداری مامان؟

مامان سرشو آورد بالا و گفت:

-دستت درد نکنه،نه.

-پس من برم دیگه،شیفتم ساعت هفت شروع میشه.

مامان چاقو رو انداخت کنار و سبزی ها رو گذاشت توی آبکش:

-خیلی خب.دیر وقت میای؟

-نه زیاد،یازده دوازده میام.راستی سینا کوش؟

-پیش عموته.باهم رفتن بیرون.

سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم.موهای قهوه ای رو باز کردم و شونه ای بهشون زدم و دوباره مثل اول بستمشون.طبق معمول همون مانتوی سورمه ای،شلوارلی برفی،و شال مشکی.کیف کرمیم هم انداختم دور گردنم و بعد از خداحافظی از مامان رفتم بیرون.

حدود اوایل آبان ماه بود و هوا خنک.بعد از رد شدن کوچه پس کوچه های چهارباغ،به خیابون اصلی رسیدم.ازشانس منم  اتوبوس دقیقا  سر ایستگاه همونجا بود.سریع پریدم بالا.قسمت زنا پرپر بود،برعکس قسمت مردا.از زیر میله رد شدم و روی آخرین صندلی مردونه نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم و زندگیمو مرور کردم...

سولماز محمدی.دختر بیست و چهار ساله ای که حدود یکسال میشد که پرستار بیمارستان بود.با مامان و داداش بزرگم،سینا، توی اصفهان زندگی میکردم.بابام وقتی خیلی کوچیک بودم مرده بود.ما طبقه ی بالای خونه ی عموم زندگی میکردیم.عموم مکانیکی داشت و یه جورایی میشه گفت وضعش خوب بود.ما هم به همون خونه ی  هشتاد متری ای که بهمون اجاره داده بود،راضی بودیم.زندگی مون میچرخید...در واقع من میچرخوندمش.با حقوقی که به عنوان یه پرستار بهم میدادن،میتونستم خرج دونفر دیگه رو دربیارم.سینا هم کار میکرد؛ولی عموم بهش اطمینان نداشت که کار دستش بسپاره.در واقع سینا فقط تو مکانیکی حضور داشت!بهمین خاطر چیز زیادی عایدش نمیشد.ولی من،تو بیمارستان شب تا صبح کار میکردم،همیشه اضافه کار میگرفتم، یا شیفت بچه ها رو میخریدم.با این حال زندگی ی که دلم میخواست رو نداشتم...

-ایستگاه!

شاگرد راننده داد زد و در باز شد.سریع پاشدم و اومدم بیرون.ایستگاه دقیقا روبه روی بیمارستان بود.رفتم داخل و طبقه ی همکف وارد اتاق تعویض لباس شدم.

-سلام!

وقتی نگاه اتاق کردم،دیدم کسی نیست و ضایع شدم!خیالم راحت بود که پرستارای مرد اینجا نمیان.شال و مانتومو دراوردم و آویزون کردم به چوب لباسی توی اتاق.یهویی یکی با شتاب درو باز کرد و اومد داخل.سریع شالمو کشیدم و جلوی یقه ی باز بلوزم نگه داشتم.

-توله سگ نره خر!

فرشته با فحش وارد شد و درو پشت سرش محکم کوبید.شالمو پرت کردم رو میز و گفتم:

-ترسیدم دختر!چه خبرته!

فرشته سرشو بالا آورد و نگاهی بهم انداخت و گفت:

-ا!تو کی اومدی؟

-اولا که سلامتو خوردی؟دوما هم که تو کی اومدی نه من!

فرشته خودشو روی صندلی رها کرد و گفت:

-خیلی خب باشه!سلام!

مانتوی سورمه ای بیمارستان رو تنم کردم و پرسیدم:

-باز با کی درافتادی؟

فرشته پا شد و شروع کرد به قدم زدن توی اتاق:

-من موندم این گورخرا میخوان دکتر آینده این مملکت بشن؟میبینی تو رو خدا؟پروپرو کرده به من میگه تو هیچ کاره ای!

آخرین دکمه رو هم بستم و گفتم:

-باز تو با این اینترن ها دهن به دهن شدی؟صدبار بهت گفتم اینا با ما فرق دارن!ولشون کن!

-چیه نکنه انتظار داری بشینم نگاه کنم داره گزارش میده؟

-آها!پس حتما یه سرتق بازی ای دراوردی که اونم یه چیزی بهت گفته خانمی!

-بروبابا تو هم!منو باش با کی دارم درد دل میکنم!

شونه بالا انداختم و گفتم:

-چشاتو درویش کن میخوام شلوارمو عوض کنم!

فرشته خندید و گفت:

-د همین دیگه! اگه انقد بی حیا نبودی که پزشک ارشد بیمارستان دربه در دنبالت نمیگشت!

قلبم ایستاد!پرسیدم:

-کی؟

فرشته دست گذاشت روی شونم و گفت:

-بله دیگه!حالا آلزایمر گرفتی؟جناب آقای دکتر حسین شاهرخی!

و به مسخره تعظیم کرد.دستم روی دکمه ی شلوار لی م استوپ کرد.ینی حسین هنوز دنبال من بود؟حتما کار فرشته بوده!

-تو بهش گفتی من امروزشیفت دارم؟

-نوچ!دکتر به این بزرگی که ندونه شیفت دوست دخترش چه روزاییه که دیگه دکتر نیس!

-فرشته پدرتو درمیارم!

-نه که تو خیلی بدت میاد!

- د بفهم نفهم!بین من و حسین همه چی تموم شده!تو چرا انقد کله ت شقه؟

-ارثیه!حالا زود باش شلوارتو عوض کن برو سر پستت!شاید دیدت!

دلم میخواست فرشته رو خفه ش کنم!ولی بدمم نمیومد با دکتر پرافاده ای که قبلا چیزایی بینمون بوده دیدار دوباره ای تازه کنم!

از اتاق زدم بیرون.دستم میلرزید.با این شرایط نمیتونستم تزریق کنم.ولی مجبور بودم!

فرشته رفت دستشویی و منم رفتم بخش بستری.زیاد شلوغ نبود.ندا پشت پیشخون بود و آمپولای یکی رو براش پر میکرد.با دیدن من به بیمار گفت:

-بفرمایید اونطرف ایشون براتون تزریق کنه.

و به من اشاره کرد.خانمه هم اومد پیش من وتا آمپولشو واسش بزنم.همیشه از آمپول زدن میترسیدم،ولی خودم آمپولای مردمو واسشون میزدم!به خانمه گفتم:

-به شکم بخواب؛خودتو شل کن تا برات بزنمش.

نفس عمیقی کشیدم و با پنبه ی الکلی پوستشو خیس و آروم تزریق کردم.فکرنمیکردم بتونم با این آرامش انجامش بدم!پرده رو زدم کنار و پشت پیشخون نشستم.ندا پرسید:

-چه خبر؟

تکیه دادم و گفتم:

-سلامتی رهبر!

ندا خندید و نشست روی صندلی کناریم:

-چه دری به تخته خورده رهبر دوست شدی؟

-حال داری ندا!

دستمو روی شقیقه هام فشار دادم.از این میترسیدم که دوباره با حسین چشم تو چشم بشم. ماه اولی که تازه کارمو شروع کردم،یه حسایی نسبت بهش پیدا کردم.اونم یه جورایی نخ میداد و خلاصه یه چیزایی بینمون بوجود اومد،هرچند در اون حد نبود!ولی یکی دوماه باهم بودم،شبا خودش منو میرسوند،یه وقتایی هم باهم یه گشتی میزدیم. دوستش داشتم.قبل از اینکه یه بار از  سر یه موضوع مسخره،با هم دعوامون بشه.اولش فکر میکردم یه اختلاف ساده ست؛مثل همه ی اتفاقایی که بین دوست دختر دوست پسر های دیگه هم میوفته،ولی بعدش دیدم نه!انگار حسین هم بدش نمیاد با من بهم بزنه! بهم گفت درحدش نیستم!راست میگفت!اون یه پزشک و من یه پرستار بدبخت!بخاطر همین هم حسمو نسبت بهش تغییر دادم.هرچند خیلی واسم سخت بود.با هزار دنگ و فنگ هم شیفتمو عوض کردم تا دیگه باهاش رودررو نشم!چون از بی محلی متنفر بودم!البته دیگه انتظاری هم ازش نداشتم!ولی حالا...

واقعا نمیدونستم میترسم،هیجان دارم،یا خوشحالم که سراغمو گرفته.شاید دوست داره برگرده!شایدم میخواست انتقام بگیره!نمیدونستم!فقط میترسیدم که یه صدای آشنا و گرم از پشت سرم بگه...

-خانم سولماز محمدی!

نه!شاید بگه...

-خانم محمدی!

نه!ولی...انگار صداش توی ذهنم بیش از حد واقعی بود!یک صدم ثانیه به خودم شک کردم و برگشتم.و درکمال تعجب دیدم پشت سرم وایستاده!!!


نظرات شما عزیزان:

ana
ساعت13:50---15 مهر 1393
واقعیه؟؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[ <-CategoryName-> ]
+

قالب اين وبلاگ با استفاده از قالب ساز آنلاين طراحي شده است
©2008 All rights reserved.

Build Your Own Template!